۲۴ آبان ۱۳۸۹

جشن جلبک

این هم از امسال
پختم: کیک با لایه های مربای گیلاس و شکلات پرتقالی
پیتزا بادمجان و گوجه فرنگی و تن و زیتون.
خوردند: ۲ هم خونه و دوستشان... به به و چه چه هنوز ادامه داره ...به نظرشون من زندگیم رو تباه کردم شیمی خوندم ...باید شیمی رو ول کنم برم رستوران باز کنم.
نگفتمشان که تولدم است...

۱۲ آبان ۱۳۸۹

بارباپاپا

می پرسم : شما هاوقتی بچه بودین بارباپاپا رو دیدین ؟
نیکولا:نه، من بچه بودم، ما تلویزیون نداشتیم ، باید میرفتم خونه همسایه
جان لوکا: ما تلویزیون داشتیم، ولی آنتنش نمی گرفت... فقط برنامه های چک وسلاو را می دیدم، نمی فهمیدم چی میگه.
حالا خوبه که من دارم از جهان سوم میام!
ما تلویزیون داشتیم... آنتنش می گرفت، ولی همیشه همه چی سانسور بود...وقتی بارباپاپا به بارباماما نزدیک می شد...

۰۶ آبان ۱۳۸۹

نوایی نوایی

خرد و خمیر اومدم خونه، نشستم پا کامپیوتر، شاید آهنگ، این حال سگی رو آروم کنه: از ماه پیشونی شروع کردم که یادم بیاد اون روز که ایمیل داده بود و خوش خوشانم بود ماه پیشونی" قول بده که دائم بخندی "گوش می کردم، وسطش اشکم سرازیر شد، بعد نوایی ...نوایی اون آقا پیره نبود...اسمش رو نمی دونستم .. همه چی آرومه ...در هر بیتش تکرار "کشک" !! بعد تو عزیز دلمی" کیلو چند؟! " که سر و صداش زیاده صدای گریه نمیره بیرون از اتاق !! بعد منصور.. قمیشی...بعد ش ۲ تا آهنگ بود یکی گریه کن قمیشی ..یکی گریه نکن ابی ! مثل تمام لحظات حیاتی زندگی، یه دوراهی ! ما خودمون رو پرت کردیم تو فاز گریه نکن ، الان با نوک دماغ قرمز نشستیم برای دیدنت بی قرارم " زرشک " گوش می کنم , منتظر که از قرمزی دربیاد، برم بیرون از اتاق.
پ.س. چه معنی داره؟ آدم تو خونه خودش نتونه گریه کنه؟
پ.ث.چرا همیشه تاریخ واسه من یکجوره ؟ این همه تکرار!! به خدا تنوع هم خوب چیزیه ها...
پ.ص. خدایش آهنگ های ایرانی اصلا نمی تونن احساسات آدم رو جواب بدن. نمیشه گفت، هر چی بوده رو گوش کردم ، ولی شاد هاش هم غمگین ند. غمگین ها دو دسته میشن...اونایی که با گوش کردنشون غمت یادت میره بس که سرد و غمناک و بارونی و غربت و ... هستن.. دسته دوم که زندگی کردن هم یادت میره!

۰۵ آبان ۱۳۸۹

مثل هیچ کس

نمی دونم این مرض همه گیر است یا فقط منم که آبان که می شود شروع میکنم به حساب و کتاب ...سال گذشته رو چی کار کردی...۵ سال و ۳ ماه گذشته رو چی کار کردی... اصلآ چرا کاری رو کردی یا نکردی!! بعد عکسها هم رو که نگاه میکنم واو.. این ها منم؟ چقدر هم منم؟!!
انشا ها رو یادتون هست؟ در آینده میخواهید چه کاره شوید؟ اون فرد مفیدی برای جامعه شدن ها رو ؟ ( کدوم جامعه ؟) این روایت تلاش( بچه ها) آدم هاست برای اینکه (بزرگ شوند که ) کسی بشوند..بعد بزرگتر که می شوند می خواهند که یکی باشند مثل همه، بزرگتر تر که میشوی ،آن همه را هم نمیخواهی باشی.. میخواهی که نباشی، بودنت با نبودنت یکسان باشد.. مثل هیچ کس که نبود ( نه یکی بود ، نه نه ،، اون یکی ...اونی که نبود ، هیچوقت تو قصه ها نمی پرسیدیم چرا ، کجا بود؟)
دارم حساب میکنم توی سال گذشته ، چقدر نبوده ام.. و چقدر خوب نبوده ام. باشد برای وقتی که کلا دیگر نباشم.

۰۴ آبان ۱۳۸۹

جلبک کف می کند

نسبت به استاندارد های ۲ سال قبل خودم عوض شدم ولی هنوز همون آدم ام.
تو ی خونه ایی زندگی میکنم با ۲ تا همخونه ! یکی ایتالیایی یکی سویسی ، بعد من رسما کم آوردم تو آشپزی و تو جنبه فرهنگی! اون هم فرهنگ ایرانی!
یعنی میشه یکی جاهایی رو رفته باشه تو ایران که توهیچوقت نرفتی، بم رو دیده قبل از خراب شدنش، تهران و ماسوله و شیراز و اردبیل و باختران و همدان و کاشان و اصفهان... پیست دیزین رو که توش اسکی کرده ، بهترین پیست دنیا میدونه ... میپرسه تاحالا انجا اسکی کردم؟ گروه ایرانی رو که راک اند رول میزده آخر دهه ۸۰ رو میشناسم؟؟ فلان شهر و دیدم؟ من که کف کردم! از من بیشتر فیلم ایرانی دیده ، کلوزآپ و کیارستمی و مخملباف رو بیشتر از من می شناسه ...حالا از کجا بیارم فیلم های ایرانی دهه شصت رو؟ خودش داره! با زیرنویس عربی!!
از اون طرف هم این ایتالیایی هه هم من رو هلاک کرده و سبزیجات تازه به روز حتمن بیو میخرد وهر شب ۴ ساعت میجوشاند و مزه میکند و تفت میدهد و باز مزه میکند و دسر خرمالو ، خامه و شکلات ، با سوپ و سالاد و سس ویژه و پستای خانگی با قارچ دست چین شده از کوهپایه های آلپ و هی من تلاش میکنم، کوکو و آش دوغ و باقلوا و بورانی اسفناج و... تو این یک ماه به اندازه مجموع کل ۳ سال گذشته آشپزی ایرانی کرده ام !
همین روزهاست که یا خونه ام رو عوض کنم، یا برام بگم بابا جان،من با شما ها شام نمیخورم، راحت باشید ، من رو هم راحت بگذارید با این جنبه های شکمی و فرهنگی!!

۱۲ بهمن ۱۳۸۸

کلاف

باید بنویسم...مثل اینهایی که چند وقت است حمام نرفته اند و ژولیده و بوگندو به آب رسیده اند و می گویند حالا کجا رو اول بشورم! با چی.. آخ چه آب گرم خوبی...باید بنویسم وهی می گویم از کجا بنویسم...به به نوشتن چقدر خوب است...نوشتن به فارسی چقدر بهتر است. بعد توی این مدت هی فکر می کنم به اینهمه موضوع برای نوشتن فلان دوست جان عزیز یا فلان خاطره با فلان آدم سه ماه پیش نازنین که دو ماه پیش ازش متنفر شدم و نازنینش دود شد و الان اصلا ننوشتنش بهتر است!! این چرک می ماند آنجا یه قسمت تیره که بعدتر ها دیگر یادم نمی آید چی به چی بود و چرا .... بعد ذهنم هم اینقدر نامرتب است...نا آرام است ..این شاخه آن شاخه...این کار و بکنم آنجا بروم ...مثلا یوگا دیگر نمی روم...به فلان دلیل و به فلانی چی بگم ولی به آن یکی نگم ولی بلاخره این یه آن می رسد و بعد شاید راجع به من بپرسد و شاید هم نپرسد اصلا مگر فضول است که بپرسد و این به آن چی می گه راجع به من و این رو نگه یک وقت و غلط می کند ! که راستش رو بگه و یادم باشد به اش بگم که به فلانی نگه و باقی اشکالی ندارن...نه بهتره که نه به این راستش رو بگم نه به اون... اصلا آین آدم های دیگر چرا راجع به من حرف می زنن ..کار ندارن خودشون آیا!! چی میشد که اینوزیبل بودم و هیچکی نه می دیدم نه کاری به کارم داشت.. زنگ هم نمی زدن که آیا دلت می خواهد برویم کلاس رقص یا امشب بیا هم ببینم همدیگر رو یا بچه ها هستن تو هم بیا....بعد خودشان می فهمند که چقدر غیر اجتماعی هستم و اینا و از یک وقتی به بعد دیگر زنگ نمی زنند... بعد می آیند می گویند که با هم بودند و این هم عکسش تو فیس بوک...بعد با دلم می خواهد اینوزیبل باشم که نبینند که غصه ام می آید... بعد اینجوری است که مردم روزی سه تا دوست اد می کنند من دو تا حذف می کنم...سومی رو هم طاقت نمی آورم و خودم رو غیر فعال می کنم تا حسودیم بخوابد برگردم تو فیس بوک...این هم شبکه اجتماعی ام است خیر سرم!! اینها ساده ترین مثال هاست برای نشان دادن میزان کلافه گیم از زندگی... اضافه کنید آنکه دفاع از تز که نه دلم می خواهد کسی را دعوت کنم نه جشن بگیرم نه مهمانی نه حتی خرید کفشی لباسی به این مناسبت که بعدها یادم بندازد این حالم رو و حتی کلاه فارغ التحصیلی مثل دفعه قبل... اضافه کنید آنکه شکم قلمبه.. اضافه وزن.. برنامه ریزی برای آینده... پاسخ به سوال همیشه جذاب در آینده می خواهید چکاره شوید...موضوع انشا جاودانه ی معیارهای شما برای شریک زندگی شما چیست یا شریک زندگی کیلو چند خودت رو مسخره کردی یا ما رو و سوال هایی از این دست....

۲۲ آبان ۱۳۸۸

آداب غذا خوردن

  • به پسرک دوساله و خورده ایی مو فرفری که کنار دیوار گیرش انداخته ام ؛ می گویم:
  • می خورمت!
  • بخور..
  • آخ جان کجایت رو بخورم؛ دستت! دستت رو می دی بخورم؟
  • بیا. این دستم
  • سرم را جلو می برم که مثلا گاز بگیریم. با آن چشمهای سیاه ؛ نگاه عاقل در سفیه ی می اندازد:
  • اینجوری؟! کارد و چنگال بیار؛ بِبُر.. بعد بخور!

۰۷ مهر ۱۳۸۸

زاردرمانی

راهنمای چطور جلوی زار زدن خود را بگیریم یا ول کن دنیا جون مادرت!
  1. تا می توانید در محل کار خود بمانید.
  2. سعی کنید در خانه هم تنها نمانید. وجود یک یا دو همخانه ضروری است.
  3. غذای پیاز دار بپزید یا اپیلاسیون کنید.
  4. دوش بگیرید. گرفتن دوش و گریه کردن، توجیه شامپو تو چشمم رفت را آسان می کند.
  5. سرما بخورید. با توجه به انواع متداول و بسیار شایع آنفولانزا توجیه سرما خوردم انگار برای توجیه نوک دماغ قرمز بسیار مناسب است.
  6. کرم ضد چروک بزنید. بعد حیفتان می آید بابت پول کرم که گریه کنید و همه اش پاک شود.
  7. تلفن بزنید یا چت کنید. اگر خارج هستید به یک دوست داخل! اگر متاهل هستید به یک دوست مجرد،خلاصه کسی که مدتهاست شما را ندیده و از بدبختی هایتان خبری ندارد. به اندازه توان مالیتان حرف بزنید و یاد گذشته ها کنید. از حرف زدن راجع به زمان حال اجتناب کنید . سعی کنید هیچ اطلاعاتی از شما درز نکند و آنها همچنان فکر کنند شما در حال آسیاب کردن قند هستید و فقط به خاطر تحریک حسودی آنها یادشان کردید.
  8. مسولیت غلطی را که کردید به عهده بگیرید. گریه کردن هنوز که هنوز است نمی تواند زمان را به عقب ببرد
  9. مست کنید. وقتی دنبا شروع به گشتن دور سرتان می کند خیلی از غصه ها بخار می شوند.
  10. به یاد دیگران باشید. از هر ۱۰۰ نفر ۷۸ نفر بدبخت تر از شما هستند. به ۲۱ درصد باقی مانده اصلا فکر نکنید.

۲۳ تیر ۱۳۸۸

نازنین مریم

با توام.. اسم تو هر چه که باشد: محمد امین یا امیر محمد! به جمع ما خوش آمدی...کاش اینقدر دور نبودم.. کاش موقع گریه کردن بودم و جانم می گفتم و سعی می کردم آرامت کنم.. نه که از پشت تلفن التماس کنم: گریه اش را در آورید تا صدایش را بشنوم.. جای قشنگی است دنیا! بزرگ می شوی و خودت می بینی که عشق هست؛ نور هست؛ گرما هست.. می بینی که همه اش خفقان و درد و اشک و خون نیست.. آرزو می کنم تا تو بزرگ شوی و مردی شوی.. تا خیلی قبلتر از آن.. قبل از آنکه کودکیت مثل کودکی ما توی ترس و جنگ و وحشت لجن مال شود..آزاد باشی.. آزاد باشیم..

۱۶ خرداد ۱۳۸۸

کلروفیل

امشب نشستم و برای اولین بار مناظره ها رو دیدم و فیلم های تبلیغاتی...احساس خفگی می کردم..انگار کسی روی روحم چنگال می کشید.. امشب نشستم و برای همه گریه کردم..برای ایرانی بودنم گریه کردم...برای به لجن کشیدن ها و لحن حرف زدن ها.. برای خاطرات خودم از چهار سال دقیقا چهار سال خارج بودن و رنج کشیدن از کسی که مدام دست گل آب می داد و باید توضیح می دادم و باید خجالت می کشیدم و...امشب دیدم اذیتی که من شدم کجا و رنج آنکسی که آنجا مانده کجا...دیدم که چه قدرهمگی خوار شده ایم... این من جمعه کلاس دارم. بعد کلاس میروم و رای می دهم..منتی برفاصله ایی که باید طی کنم و بروم ندارم. ادعایی بر رایی که می دهم ندارم...امیدی هم اما بر اینکه مشکلی حل شود و خار مغیلان گلستان شود ندارم... این سبزینه بازی ها نمی شیند به دلم...یاد 12 سال قبل می افتم و شعارها و ذوق کردنها .. یاد گفتمان و گفتم آن و گفت مان!!

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

چهارشنبه ی من

  • اصلا نمی دونم چه تعطیلی است فردا اینجا که با در رفتن از جمعه تا یکشنبه تعطیل است. قراراست برویم یک جایی اتراق کنیم که هنوز برف است و یخبندان. یکجایی در مایه های خانه بابا بزرگ هایدی..ما مثلا مهمان موران هستیم. موران برداشته ایمیل زده چی عادت دارید بخورید مثلا صبحانه یا مارک نوشیدنی دلخواهتان چیه که برود بخرد.من هر چی فکر کردم دیدم صبحانه است دیگر...هر چی باشد خوب است یعنی واقعنی هیچ فرقی ندارد برایم از یک طرف این نوستالژی نان سنگک داغ و پنیر تبریز به من می قبولاند که هیچی صبحانه ایرانی نخواهد شد و از طرف دیگرفرهنگ ای وای بد است آدم از میزبان چیزی بخواهد مگر آنکه خیلی واجب باشد و زشت است حالا سه چهار روز دندان رو جگر بگذار بعد بیا خانه خودت هر چی خواستی بخور.. بعد مردم جواب داده اند بیسکویت فلان با فلان نوع شیر با ماست میوه ای رژیمی !!!اصلا هر چقدر به ماها یاد دادند خودت رو با جماعت وفق بده به اینها یاد داده اند که خودت باش و کیفش رو ببر.
  • ااین هم خانه ای من همه کارش رو حساب کتاب سر ساعت به قاعده و مرتب است. هر هفته چهارشنبه ها دوستش اینجاست سر ساعت شروع می کنند سر ساعت هم تمام می شود ! بعد شانس رو می بینی که از بین 5 تا زبان رایج و رسمی اینجا اینها باید به همان زبانی به هم ابراز احساسات کنند که من بلدم!من چهارشنبه ها پخش مستقیم و زنده دارم از اتاق کنار دستی که جنب بخوری صدایش می اید چه برسد به اینکه میک لاو کنی! ملاحظه ای هم در کار نیست ها.. من اگر بودم از خجالت روز بعدش یا اصلا بی خیال می شدم یا اینکه تمام مدت آنقدر پچ پچ می کردم که گلویم از کار بیافتد! این البته در بهترین حالت اش است اگر که قبلش به طرف نگفته باشم تو که از خودت یک خانه نداری مرا می خواهی چکار و یا تو کمد قایمش کنم از ترس اینکه کسی ببینداتش..
  • هیچکی هم آن لاین نیست. من ولی چتم می آید لااقل تا اینها کارشان تمام شود!. به زور باید بروم جیش بوس لالا

۲۷ فروردین ۱۳۸۸

حبیب آقا

امشب به بر من است آن مایه ی ناز ..یا رب تو کلید صبح در چاه انداز ...ای روشنی صبح به مشرق برگرد ...ای ظلمت شب با من بیچاره بساز ...امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام ...حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام ...گویید فلانی آمده ...آن یار جانی آمده ...مست است و هشیارش کنید ..خوابست و بیدارش کنید ...آمده حال تو احوال تو ...سیه خال تو سفید روی تو ببیند برود ...امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام ...حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام

  1. هی گوش می کنم و هی نمی فهمم , یکی به من جواب بدهد... حبیبم چرا خواب است؟ اگر آمده که خال سیاه و روی سفید را ببیند و برود که قاعدتا نباید خواب باشد.. باید تو راه باشد!اگر هم آمده که شب را بماند ..یعنی فقط امشب را می ماند ..ای بابا ..
  2. من یک تجربه در این زمینه دارم.. من مست بودم و حبیبم مرا رساند. به شدت نگران بود و می خواست به زور مرا پیش طبیب ببرد! بعد هم از همان شدت نگرانی پیش من ماند و لابد توی دلش به ظلمت شب فحش و لعنت می فرستاد که زودتر صبح شود و برود دنبال کار و زندگی اش !
  3. در تجربه من از مهتاب خبری نبود...
  4. آنکه خوابش برد نه من بودم نه حبیبم! ولی جوری خودمان را به خواب زدیم که هر کدام باورمان شد آن یکی خواب است.
  5. صبح روز بعد پیدا شدن یک عدد حبیب مایه ی ناز! در تخت یک نفره جلبک ؛ تمام تبعات مستی را از سر جلبک پراند!
  6. در ورژن جلبک! حبیب رفت که رفت...
  7. بله..می دانم.. خب اگر اتفاقی می افتاد جلبک باید جواب آن بالا بالا ها را می داد...سوال من این این است که حالا که اتفاقی نیافتاد جواب جلبک را از آن بالا می دهند؟

۲۵ فروردین ۱۳۸۸

تنهایی

  1. من اینو نگم می میرم؛ داشتم با ایل حرف می زدم راجع به غذای ایرانی و کره ایی... گفت بهترین غذای کره ایی ماهی است ولی شرطش اینه که ماهی تازه باشه و این خیلی جدی است یعنی باید واقعا واقعنی تازه باشد... و برای این منظور ماهی رو زنده زنده از پشت تکه می کنند و تکه هایی رو که به سر و دم وصل اند سر سفره می آرند در حالی که باله ها هنوزتکون می خورن و نفس می کشن...
  2. امشب خواب و آروم و قرار رو از ما گرفتی که چی بشه! گفتی که زندگی بدون عشق شاید قشنگ و آروم است ولی بدون فروغه..فکر می کردی که نمی دونم که زندگی ایم نه قشنگ و نه آروم ونه روشن و درخشانه!من بشینم اینجا به حال خودم گریه کنم اینها که گفتی تغییر می کنند! نه که نمی کنند تازه باید بروم کلی پول بدهم کرم ضد چروک دور چشم بخرم بابت این اشکها بیخودی که امشب ریختم! گفتی که تنهایی و تنهایی تو اینقدر بزرگه که فقط یه غول گنده می تونه بیاد و پرش کنه. که نره غول ها هم یک تنهایی کوچولو دارن که تو می تونی براشون پرش کنی.گفتی که جلب توجه غولها کار خیلی سختی ایه گفتم که تا وقتی تو خودت نتونی تنهایت رو درمون کنی از دست کسی هم کاری ساخته نیست. چاخان کردم! وقتی که تو غولت با هم باشین که دیگه هیچ کدومتون تنها نیستن و اصلا هم یادتون نمی یاد روزهای تنهایی و غریبی و اسیری و غم یار رو. به تو گفتم که من از غولها می ترسم و تنهایی رو به با اونها بودن ترجیح میدهم. باز هم چاخان بود. هیچکی خودش دستی دستی تنهایی رو انتخاب نمی کنه... ولی وقتی می بینه که تنها مونده شروع می کنه به استدلال کردن ریز و درشت و شر و ور گفتن در ستایش تنهایی و مذمت بادمجان ! مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادمجان!. و تو طفلکی هم خوشت نیومد ولی جیک نزدی! نگفتم که الان تنها موندم چون با آدمی بودم که فکر می کردم تنهایی من رو پر می کنه وبرایش شعره رو می خوندم که می گه بیا تا برایت بگویم که تنهایی من چقدر عمیق است وتنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد و ای حرفا و این صوبتا! او هم فکر می کرد که من تنهایی همه درد ها و مشکلات او رو حل می کنم. نتیجه اینکه من بر مشکلات اون هوار تا مشکل اضافه کردم و اون هم اصلا وقت نکرد به جز مشکلاتش به من و حجم تنهایی من و باقی قضایا نگاه کنه! یعنی نه من اون رو کامل کردم و نه اون من رو! به همین دلیل گفتم که تو خودت باید کامل بشی و به امید اون یا آنان نمونی تا اینجا حرفم نسبتا درسته به شرطی که ازش استفاده ابزاری نشه.. یعنی اینکه من برم خودم رو کامل کنم که اگه کاملتر باشم بهترم و عشاقم هم بیشتر و بهتر خواهند بود.. یعنی خودمون می دونیم که ما از همه دنیا خوب تر و بهتریم ولی هیچکس شایستگی های ما را آن طور باید و شاید درک نکرده...حالا اگر بهتر شویمو خوب باشیم بهتر است دیگر! ولی می دونی که بدی این قضیه این است که ما هیچ وقت بهتر نخواهیم شد! یعنی تمام عمرت بهت گفته اند که خوب باش و تو خوب بوده ایی چون یک دقیقه هم فرصت و مجال بد بودن را به تو ندادن و تو مجبور بودی بین دختر خوب بودن و کامل بودن و یا دختر خوب بودن و کامل بودن و ادایش را در آوردن یکی اش رو انتخاب کنی... این که الان تو خوب و خانم و محترم و با شخصیت به نظر می رسی را نمی دانم واقعا هستی یا به نظر می رسی! بگذریم اصلا...نتیجه اینکه هی می خواهی همین طور خوب باشی یا بمانی یا ادایش را در آوری و اینطوری است که هیچ وقت بهتر نخواهیم شد! و هر بلایی روزگار سرت در آورت تو آهی می کشی و جلو می روی تا همین طور خوب بمانی و از جمله این بلاها همان تنهایی است و زندگی تاریک و ظلمانی من ..حالا من هی تنهایی می کشم تا شاید یک کم بهینه شوم و آدم بهتری از من بیرون بیاید و آن روز خورشید عشق تلپ تلپ کنان پرت شود وسط آسمان زندگی من!
  3. نگی نگفتم... دنبال غولت بگرد حتی اگر دورتر از چین باشد! از من گفتن که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
  4. درست مثل آن ماهی غذای کره ایی هستم که درد می کشم و حرف می زنم..چرت و پرت می گویم و درد می کشم..

۲۴ اسفند ۱۳۸۷

جلبک یخی

همه چیز سرد و یخ بسته و منجمد است.. هوا سرد است.. به جای برف چیزی شبیه یخ از آسمان می ریزد. آفتاب رنگ پریده ایی بعضی روزها چند دقیقه ایی بیرون می آید و می رود. درخت های کنار خیابان ها خشک و لخت و خالی تو را نگاه می کنند و تو که به خودت می گویی این درخت عمرا سبز شود برای بهار! آدم ها هم دقیقا همین طور هستند. صورت ها یخ زده.. چشم ها خاموش.. سلام ها حساب شده.. لبخند ها فراموش شده!! همه چیز به جا و مرتب.. از چمن کنار خیابان تا برنامه حرکت اتوبوس ها..همه چیز دقیقا دقیقه شماری شده.. تکرار و تکرار و تکرار.. دوشنبه و سه شنبه و جمعه فرقشان در نزدیکتر یا دورتر بودن از آخر هفته است و بس..و تکراری ترین سوال این است که آخر هفته را در کدام پیست اسکی خواهی کرد یا کجا خواهی رفت.. برنامه ها همه معلوم.. حتی آخر هفته ها هم ساعت دارند و برنامه و نظم و ترتیب! از الان می شود بلیط اوپرای 6 ماه دیگر را خرید! من باشم یادم می رود شش روز پیش چی خریدم.. از تصور 6 ماه عاجزم...اصلا شاید علاقه ام را از دست دادم و به چیز دیگری علاقه مند شدم!! شاید تصمیم عوض شد. شاید یه برنامه ایی چیزی پیش آمد!!! و اساسا احساس آدم ها مخفی و لایه لایه فریز شده است .. احساسات آنها درست مثل سبزی آماده سوپی است که توی چهار پنج اسم مختلف چند سری مثلا متفاوت از هویچ تا گل کلم و جوانه گندم و لوبیا و .. را خرد کرده اند شسته اند و پخته اند و نمک و فلفل و حتی کره اش را هم زده اند بعد منجمدش کردند و ریخته اند توی بسته های قشنگ ردیف کنار هم توی فروشگاه با چهار زبان مختلف هم رویش توضیح داده اند و شرح و بسط! چقدر کالری دارد و چند دقیقه حرارت لازم دارد و اینکه این سبزی ها همه بیو هستند و سم پاشی نشده و ....آدم ها هم مثل همان سوپ ها یه احساس یخ بسته برای پیش آمدهای آحساس لازم !! دارند که فقط کافی است چند ثانیه توی ماکروویو حرارتش بدهند و بعد آماده است! حتی نان هم اول یخ بسته بعد پخته شده ... آدم ها هم یخی اند..یک متاسفم برای همدردی با ناراحتی هایت! یک حالت چطور است با لحن آدمی که تو برایش مرده و زنده ات هم اهمیتی ندارد! یک روز بخیر برای شروع مکالمه و بس نه واقعا آرزوی یک روز خوب برای تو !! تو نمی توانی از آن لحن صدا یا از نگاه پشت آن چشم ها چیزی بفهمی..نه مهربانی نه حتی بدجنسی!!! نه لطف نه نفرت.. من آنقدر که زندگی می کنم ؛احساس می کنم!من اصلا با احساساتم هست که زندگی می کنم! من اگر بخواهم هم نمی توانم احساس شادی و خوشبختی یا عجز و ناتوانی ام را مخفی کنم. و نمی فهمم که اینها اینقدر سرد و بی احساس چطور می توانند زندگی کنند..

۱۰ بهمن ۱۳۸۷

خارج خارج که میگن!

یعنی اگر الان از بدو تولدم تا حالا را متر کنم و از طرف دیگر تمام عوامل تشویش و افسردگی مثل بدی و سردی آب و و هوا و تنهایی و... یک طرف دیگر بگذارم... ماکزیمم رو نشون میده..صد در صد .. ولی اصلا افسرده نیستم! فکر می کنم اگر فروغ اینجا بود و کنار یک پنجره قدی که برایش یک مهربان آورده بود و ذوق زده بیرون رو نگاه می کرد و به جای ازدحام کوچه خوشبخت ؛ خیابان به غایت تمیز و شیک و خیس و مرتبی را می دید که همه چیز سر جایش است و دقیقا هر بیست دقیقه یک اتوبوس رد می شود و ساختمانها همه با خط کش ردیف موازی و یک شکل و یکسانند و از دو ساعت قبل تا حالا محض رضای خدا یک نفر هم از پای پنجره نگذشته.. چی می گفت! دنیای سردی است اینجا و آدم ها مثل کوهای یخی شناور روی آب از کنارت رد می شوند و فاصله اشان را با تو دقیقا حفظ می کنند..همه چیز قانونمند.. تنها صدا صدای باد بیرون است و بس! کسی داخل خانه صدا نمی کند .. دوش گرفتن در شب ممنوع است مثل کشیدن سیفون در شب.. سرها در گریبان است..که سرما سخت سوزان است! ولی من دارم به آنجایی می رسم که من و دنیای من متاثر نشوند از محیط اطرافم.. دارم به آن مرحله ای نزدیک می شوم که هر جا که من باشم آفتاب آنجاست و امنیت و رضایت! دیگر توی آن کوهای یخی دنبال همراهی هیچ کسی نیستم و می دانم که دنیایی که می سازم دنیای خیالی وهم ناکی است که هر چه باشد از پوچی افسردگی غربت صدها برابر بهتر است..دارم خودم را توی این سکوت پیدا می کنم .

۲۷ آذر ۱۳۸۷

آی

فکر کنم حالم خرابه.. دلم درد می کنه و خیلی باحاله که همین که نیت می کنم برم دکتر دردش کمتر می شه.. بعد شروع کردم آنالیز کردن که چرا درد می کنه و یا کی بیشتر درد می کنه. هیچ نتیجه ایی نمی گیرم یعنی هر وقت دلش بخواهد درد می کند! بعد اگر چیزی بخورم یه جور درد می کند اگر چیزی نخورم یه مدل دیگه! خنده ام می گیرد از اینکه دیروز به اش کلک زدم و تا غروب هیچی نخوردم اونم هیچی نمی گفت بعد دوباره شروع کرد گفتم بدو الان می رم دکتر.. دم مطب وایستادم و حساب کردم از دیروزش ناهار هیچی نخودم و الان دکتر پول ویزیت رو پس می ده و دلش میسوزه برام! !
رفتم از داروخانه یک کیسه داروی مسکن؛ ملین؛ قابض؛ تسکین دهنده - آرامبخش و تست حاملگی! خریدم هر وقت درد می گیرد یکی می خورم.. حالا این طور جلو می رم تا بعد چی بشود!

۱۳ آذر ۱۳۸۷

عشق

دارم رو پوست تخم مرغ کار می کنم.. روشی رو که نتیجه ها توشن باید سیو می کردم.. بعد اسم متد رو گذاشتم egsh که مثلا خیر سرم کوتاه باشد و یادم بندازد که مال پوست تخم مرغ بوده.. بعد هر دفعه باز می کنم یا ذخیره مجدد.. هی دردم می یاد.. بعد جلوی دستگاه زل می زنم تو مانیتور.. چشم در چشم.. آخه چرا دردت می یاد؟

۱۲ آذر ۱۳۸۷

فال

غیر از نکته که حافظ ز تو نا خشنود است
در سرا پی وجودت هنری نیست که نیست

۱۱ آذر ۱۳۸۷

شراب تلخ مرد افکن

مرداد امسال هفتاد سالش شده است. تا حالا بیشتر ازهفتاد دفعه با آن صورت گرد و چشمهای خندان تعارفم کرده: شراب؟!
می گوید: یعنی مگر می شود که حتی یه ذره هم کنجکاوی نداشته باشی برای امتحان کردنش؟
می گویم که چرا که نه.. می شود خیلی خوب هم می شود
می گوید: دانشمند شدن از حس کنجکاوی داشتن می آید ها..
می گویم:همین طور هم معتاد شدن!
نمی گویمش که حس کنجکاویم برای خیلی چیزهای دیگر هم نمی آید.

۰۶ آذر ۱۳۸۷

OM

این مربی یوگا من؛ بالاخره یکروز مرا پرت می کند بیرون. آن از جلسه اول که باید سه بار می گفتیم اوم؛ من اشتباهی شنیدم می گفتم لوم! آن از وقتی که میگه چشمهایتان را ببندید من یکی را می بندم یکی را نه .. جلویم را نگاه می کنم که چی کار کنم.. اصلا یه دوره آناتومی لازم ست فهمیدن چی میگه.. از دهانه معده نفس بکشید .. یا ناف را موازی پاشنه قرار دهید! .. بعد من حرکت را اشتباه انجام می دهم.. می آید من را اصلاح می کند مثلا.. بعد دوباره.. فکر کنم باید اولش بهش می گفتم من حرفت را نمی فهمم نه حرکت را... دق می کتد از دست من آخر.. بعد هر جلسه می پرسد کی توی سیکل است یه یکسری حرکات را انجام ندهد.. ..باقی با خودشان با تن اشان با جنسیت اشان هیچ مشکلی ندارند.. من حاضرم بمیرم ولی چنین حرکت شنیعی مبنی بر اعلام وضعیت قرمز را انجام ندهم چرایش را نمی دانم.. به خیلی سال پیش بر می گردد..
مرا می برد به خیلی سال پیش.. به اردو زیارتی بردن ولی بیرون نگه داشتن .. به نجس بودن.. به روزه نبودن و ادایش را در آوردن.. به عذر شرعی! داشتن.. به ختم پدر دوستت رفتن و او را دیدن داغدار ولی بیرون در مسجد جلوی کفشکن .. که حتی قابلیت شرکت در عزا را هم نداشتن.. به دروغگو بودن..
در نتیجه اصلا نمی روم و بعد باید بگویم چرا..دیروز هم..
میگم؛ معلوم است که من وسط نوشتن این پست خبر بدی را شنیدم؟