۰۶ آذر ۱۳۸۷

OM

این مربی یوگا من؛ بالاخره یکروز مرا پرت می کند بیرون. آن از جلسه اول که باید سه بار می گفتیم اوم؛ من اشتباهی شنیدم می گفتم لوم! آن از وقتی که میگه چشمهایتان را ببندید من یکی را می بندم یکی را نه .. جلویم را نگاه می کنم که چی کار کنم.. اصلا یه دوره آناتومی لازم ست فهمیدن چی میگه.. از دهانه معده نفس بکشید .. یا ناف را موازی پاشنه قرار دهید! .. بعد من حرکت را اشتباه انجام می دهم.. می آید من را اصلاح می کند مثلا.. بعد دوباره.. فکر کنم باید اولش بهش می گفتم من حرفت را نمی فهمم نه حرکت را... دق می کتد از دست من آخر.. بعد هر جلسه می پرسد کی توی سیکل است یه یکسری حرکات را انجام ندهد.. ..باقی با خودشان با تن اشان با جنسیت اشان هیچ مشکلی ندارند.. من حاضرم بمیرم ولی چنین حرکت شنیعی مبنی بر اعلام وضعیت قرمز را انجام ندهم چرایش را نمی دانم.. به خیلی سال پیش بر می گردد..
مرا می برد به خیلی سال پیش.. به اردو زیارتی بردن ولی بیرون نگه داشتن .. به نجس بودن.. به روزه نبودن و ادایش را در آوردن.. به عذر شرعی! داشتن.. به ختم پدر دوستت رفتن و او را دیدن داغدار ولی بیرون در مسجد جلوی کفشکن .. که حتی قابلیت شرکت در عزا را هم نداشتن.. به دروغگو بودن..
در نتیجه اصلا نمی روم و بعد باید بگویم چرا..دیروز هم..
میگم؛ معلوم است که من وسط نوشتن این پست خبر بدی را شنیدم؟

۰۴ آذر ۱۳۸۷

ترشی و نان سنگک

يک وقت هایی هست که زندگی به طور مسخره ایی با تو شوخی اش می گیرد طوری که نمی دانی بخندی یا گریه کنی؛معطل و منتظر می مانی تا از یک خلا معلق بیرون بیایی تا بعدها راجع به طنز موقعیت خودت یا چه مرگم بود یا هر چیز دیگر تصمیم بگیری.یادم هست که برای رفتن کلاس زبان باید می رفتم فرمانیه.دیرم هم شده بود و دم غروب بود و اتوبوس هم مثل همیشه نبود. سر پل تجریش ایستاده بودم برای گرفتن تاکسی و یه عالم آدم دیگه که هر تاکسی که می گذشت همه با هم مسیرهایشان را فریاد می زدند:زعفرانیه...محمودیه..اختیاریه...در کمال ناباوری من اسم جایی رو که باید می گفتم یادم رفت و با باقی نیه های دیگر قاطی کردم.کجا می خواستم بروم.واقعا عجیب بود.. آهنگ فرمانیه توی ذهنم بود ولی کلمه مجال بیرون آمدن نداشت چون یکی جلویم ایستاده بود و آجودانیه آجودانیه می کرد و طنین اسمی که برایم یک اسم بود تا یک آدرس گیجم می کرد. کجا می خواستم بروم... آنقدر آنجا ایستادم و منتظر ماندم تا یکی داد زد فرمانیه و از خلاء بیرون آمدم.
دوباره الان همان حال و هوا را دارم.. کجا می خواهم بروم..اسمش را نمی دانم و دلیلش را و همین طور دلیل ندانستن دلیلش را!..به کجا می خواهم برسم.. از همه فاصله گرفته ام و تنها مانده ام. توی تنهایی ملس و کشدار یک روز سرد یکشنبه برای خودم کتلت سویا و سیب زمینی پخته ام که مزه گوشت کوبیده می دهد و هی مرا یاد ترشی و نان سنگک می اندازد. با یک ذهن خالی و معلق هی تکرار کرده ام به کجا می خواهم برسم و یادم نیامده است.. دلم ترشی و نان سنگک می خواهد تا کنار مزه گوشت کوبیده کامل شود. ترشی و نان سنگک مثل آجودانیه هی توی سرم تکرار می شود و دست از سرم بر نمی دارد تا ذهنم را متمرکز کنم.خنده ام می گیرد از اینکه شاید تنها آدمی باشم که وقت فکر کردن به سوال به این مهمی به جای جواب ترشی و نان سنگک دارد توی ذهنش! ترشی بادمجان کباب مخلوط و نان سنگک داغ گیشا.. ترشی گوجه و نان سنگک ده ونک.. ترشی لیته و نان سنگک کنجدی یخ زده فریزری شده... جدی باش دلقک! به کجا می خواستی برسی...

۳۰ آبان ۱۳۸۷

خواهرک

خواهر کوچکه ؛ همه را پیچانده و با کلک راضی کرده که با دوستش بروند پاریس. نفس قضیه کلی هیجان دارد و خاطره ساز است حتما؛ ولی وقتی می بینم که دروغ می گوید اعصابم خط خطی می شود: از چی می ترسی؟ اینکه هر غلطی بکنی را ترسی نداری.. خانواده ات نباید بفهمند. ۲۸ سالت است و تازه شروع کردی ادای ۱۳-۱۴ ساله های اینجا را در بیاوری؟به جای دوستت می گویی دوستام.. ۵ نفریم.. حتی اسمش را هم قایم می کنی تا بشود یک سفر کاملا دوستانه- دانشجویی؟ واقعا که..

در

ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده ایم.. از بد حادثه هم به پناه نیامده ایم؛ ادعایی هم نداریم.. جلبک است و یک دنیا فروتنی؛ حالا اگر پناه و حشمت و جاه خودشان آمدند و در اینجا را زدند نمی توانم که بگویم نه؛ قدمشان به چشم
جلبک شعبه دیگری ندارد