۱۰ بهمن ۱۳۸۷

خارج خارج که میگن!

یعنی اگر الان از بدو تولدم تا حالا را متر کنم و از طرف دیگر تمام عوامل تشویش و افسردگی مثل بدی و سردی آب و و هوا و تنهایی و... یک طرف دیگر بگذارم... ماکزیمم رو نشون میده..صد در صد .. ولی اصلا افسرده نیستم! فکر می کنم اگر فروغ اینجا بود و کنار یک پنجره قدی که برایش یک مهربان آورده بود و ذوق زده بیرون رو نگاه می کرد و به جای ازدحام کوچه خوشبخت ؛ خیابان به غایت تمیز و شیک و خیس و مرتبی را می دید که همه چیز سر جایش است و دقیقا هر بیست دقیقه یک اتوبوس رد می شود و ساختمانها همه با خط کش ردیف موازی و یک شکل و یکسانند و از دو ساعت قبل تا حالا محض رضای خدا یک نفر هم از پای پنجره نگذشته.. چی می گفت! دنیای سردی است اینجا و آدم ها مثل کوهای یخی شناور روی آب از کنارت رد می شوند و فاصله اشان را با تو دقیقا حفظ می کنند..همه چیز قانونمند.. تنها صدا صدای باد بیرون است و بس! کسی داخل خانه صدا نمی کند .. دوش گرفتن در شب ممنوع است مثل کشیدن سیفون در شب.. سرها در گریبان است..که سرما سخت سوزان است! ولی من دارم به آنجایی می رسم که من و دنیای من متاثر نشوند از محیط اطرافم.. دارم به آن مرحله ای نزدیک می شوم که هر جا که من باشم آفتاب آنجاست و امنیت و رضایت! دیگر توی آن کوهای یخی دنبال همراهی هیچ کسی نیستم و می دانم که دنیایی که می سازم دنیای خیالی وهم ناکی است که هر چه باشد از پوچی افسردگی غربت صدها برابر بهتر است..دارم خودم را توی این سکوت پیدا می کنم .