۲۴ اسفند ۱۳۸۷

جلبک یخی

همه چیز سرد و یخ بسته و منجمد است.. هوا سرد است.. به جای برف چیزی شبیه یخ از آسمان می ریزد. آفتاب رنگ پریده ایی بعضی روزها چند دقیقه ایی بیرون می آید و می رود. درخت های کنار خیابان ها خشک و لخت و خالی تو را نگاه می کنند و تو که به خودت می گویی این درخت عمرا سبز شود برای بهار! آدم ها هم دقیقا همین طور هستند. صورت ها یخ زده.. چشم ها خاموش.. سلام ها حساب شده.. لبخند ها فراموش شده!! همه چیز به جا و مرتب.. از چمن کنار خیابان تا برنامه حرکت اتوبوس ها..همه چیز دقیقا دقیقه شماری شده.. تکرار و تکرار و تکرار.. دوشنبه و سه شنبه و جمعه فرقشان در نزدیکتر یا دورتر بودن از آخر هفته است و بس..و تکراری ترین سوال این است که آخر هفته را در کدام پیست اسکی خواهی کرد یا کجا خواهی رفت.. برنامه ها همه معلوم.. حتی آخر هفته ها هم ساعت دارند و برنامه و نظم و ترتیب! از الان می شود بلیط اوپرای 6 ماه دیگر را خرید! من باشم یادم می رود شش روز پیش چی خریدم.. از تصور 6 ماه عاجزم...اصلا شاید علاقه ام را از دست دادم و به چیز دیگری علاقه مند شدم!! شاید تصمیم عوض شد. شاید یه برنامه ایی چیزی پیش آمد!!! و اساسا احساس آدم ها مخفی و لایه لایه فریز شده است .. احساسات آنها درست مثل سبزی آماده سوپی است که توی چهار پنج اسم مختلف چند سری مثلا متفاوت از هویچ تا گل کلم و جوانه گندم و لوبیا و .. را خرد کرده اند شسته اند و پخته اند و نمک و فلفل و حتی کره اش را هم زده اند بعد منجمدش کردند و ریخته اند توی بسته های قشنگ ردیف کنار هم توی فروشگاه با چهار زبان مختلف هم رویش توضیح داده اند و شرح و بسط! چقدر کالری دارد و چند دقیقه حرارت لازم دارد و اینکه این سبزی ها همه بیو هستند و سم پاشی نشده و ....آدم ها هم مثل همان سوپ ها یه احساس یخ بسته برای پیش آمدهای آحساس لازم !! دارند که فقط کافی است چند ثانیه توی ماکروویو حرارتش بدهند و بعد آماده است! حتی نان هم اول یخ بسته بعد پخته شده ... آدم ها هم یخی اند..یک متاسفم برای همدردی با ناراحتی هایت! یک حالت چطور است با لحن آدمی که تو برایش مرده و زنده ات هم اهمیتی ندارد! یک روز بخیر برای شروع مکالمه و بس نه واقعا آرزوی یک روز خوب برای تو !! تو نمی توانی از آن لحن صدا یا از نگاه پشت آن چشم ها چیزی بفهمی..نه مهربانی نه حتی بدجنسی!!! نه لطف نه نفرت.. من آنقدر که زندگی می کنم ؛احساس می کنم!من اصلا با احساساتم هست که زندگی می کنم! من اگر بخواهم هم نمی توانم احساس شادی و خوشبختی یا عجز و ناتوانی ام را مخفی کنم. و نمی فهمم که اینها اینقدر سرد و بی احساس چطور می توانند زندگی کنند..